مهرساممهرسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

♥ مهرسام بهترین پسر دنیا ♥

عکسهای عید 1391

سلام عکس منو در تاریخ 1391/1/2 میبینید... اینجا تازه 6 ماهم تموم شده و منظره پشتم دشت گیاه کلزاست ... این عکس من و دوست جونم آرتین کنار سفره هفت سین خونه مادر جون ... اینم روز 13 به در که منو آرتین و حامی تو چادر زندانی بودیم! اینم اولین رودخونه ایه که دیدم! ...
14 فروردين 1391

صحنه هایی از بوف کردن مهرسام ...(6 ماهگی)

الان میخوام براتون یه شیرین کاری انجام بدم که امیدوارم خوشتون بیاد! نظر یادتون نره!منتظر انتقادها و پیشنهاداتتون هستم!!!!!! شروع میکنم ... اینم قدرتی تر ... اینم تهش!!! یه موج سینوسی میاد ... بزن دست قشنگرو ... ...
18 اسفند 1390

خاطره روز تولد دایی علیرضا ...

این عکسها برا اسفند ماه پارساله که تولد 28 سالگی دایی علیرضا بود و ما رفتیم خونشون و اینک باقی ماجرا ... بابا مهدی که خیلی ذوق هنریش گل کرد! شروع کرد به عکس گرفتن و هرچی دم دستش بود گذاشت کنارم و با هم عکس گرفتیم!!! تا اینجا بد نبود داشتم به کاراش می خندیدم تا اینکه ... بله ... حامی رو گذاشتن کنارم!!! حامی جون به پا شصتت نره تو چشت!!! ای بابا ... ببخشید ... حالا چرا دستامو گاز میگیری؟! برو اون طرف... دستتو بکش ... چرا شلوارمو میکشی ؟! حالتو میگیرما....... بابا مهدی تو رو خدا منو بچرخون ببینم حرف حسابش چیه؟! ...
16 اسفند 1390

مامان نگاره (5)

ماه پنجم: مادر جون و باباحاجی به کربلا رفتن ، مامان بزرگ و عمو احسان و زن عموی منم همراهشون بودن. کلی برا تو و حامی سوغاتی آوردن، خوش به حالتون دیگه کسی مارو تحویل نمیگیره! تو این ماه دیگه بازی گوشی هات شروع شد! نمیدونم چرا شیر نمیخوردی! بردمت پیش آقای دکتر گفت : خانوم پسر شما داره شیطنت میکنه! هیچیش نیست! بله ...... شیطنت آقا مهرسام دو تا سرم و بستری شدن من تو بیمارستانو به ارمغان داشت!   هنوزم سمت چپی رو نمیخوری! نمیدونم چه مشکلی باهاش داری! این ماه چون شیر نمیخوردی، دکترت گفت فرنی دادن رو شروع کنم، خدا رو شکر خیلی فرنی دوست داری  همچین با ولع میخوری      تا بیام قاشق بعدی...
12 اسفند 1390

عکسهای من و حامی جون (1)

این پسر خوش تیپ رو که می بینید پسر داییم  "حامی"   نه روز از من بزرگتره ، البته قرار بود تو یه روز به دنیا بیایم ولی حامی عجله کرد! تو این عکس خونه باباحاجی هستیم، روز شهادت امام رضاست که مادرجون هر سال  برنج نذری میده حامی خوابیده ...... من همش بیدارم! مامان عاطفه هی بهم گیر میده و میگه: ببین حامی مامانشو اذیت نمیکنه، تو همش شیطونی  میکنی! اصلا نمیخوابی یه نفس راحت بکشم! بالاخره منو پاس داد به دایی عرفان تا یه نفس راحت بکشه!!! هی تازه داشتم حال میکردم! ...
12 اسفند 1390

مامان نگاره (3)

ماه سوم: اولین عید قربانت بود که خونه باباحاجی بودیم.... عکست هم گذاشتم که تو بغل باباحاجی بودی این ماه چندتا مهمون عزیز هم داشتیم، همسفرهای مکه من و بابامهدی که برا دیدنت اومده بودن و پسر حاج خانوم، آقامهدی که تو دانشگاه همکار بابامهدی بود و خانومش  خانوم دکتر( گل آسا جون) که تازه ازدواج کردن، مهمون ما بودن، همش بغل عمو مهدی بودی!!! وزن: 7200 گرم ...
1 اسفند 1390

مامان نگاره (4)

ماه چهارم: ماه سختی برا من بود!  آخه امتحانات پایان ترمم بود و هیچی نخونده بودم! شبها تو رو زود  میخوابوندم  و بعدش درس میخوندم! یه خوبی داشت، باعث شد تو عادت کنی که شبا ساعت ده بخوابی!  (خدا رو شکر) دو بهمن تولد من بود که   به علت دیر اومدن دایی علیرضا ساعت یازده تولد گرفتیم که پسر کوچولوی من خواب بود و تولد مامانش نبود! یه ماهی  هم میشه که دیگه شیرخشک نمیخوری! آخه شیرخشکت خیلی بدمزست.... پنج بهمن هم واکسن چهارماهگیت بود....... اوووووووووف ....... اینم به خیر گذشت..... وزن: 8100 گرم ...
1 اسفند 1390

مامان نگاره (2)

ماه دوم: اولش خیلی بد بود... آخه دکتر محمودزاده ختنه ات کرد! تو مطب خیلی گریه کردی...( الهی فدات شم ) ولی وقتی بابامهدی بغلت کرد ساکت شدی و همش خواب بودی (عزززززززززیزمی...)  بعد چهار روز کاملا خوب شدی و خیالم راحت شد... یه ماه و نیم که شدی، عروسی یاسمن جون و امین بود که اولین عروسی بود که شرکت کردی،  فامیلای بابامهدی اونجا دیدنت ......( قربونت برم ) بعد مراسم رفتیم خونه پدرجون... عمه سمیرا و امیرحسین برا اولین بار دیدنت..... امیرحسین همش برات شعر میخوند و تو میخندیدی...... (فدات ) روز جمعه با پدرجون و مادرجون و عمه سمیرا اینا رفتیم خونه باباحاجی ....... چون باباحاجی به مناسبت به دنیا اومدن تو و حامی&...
1 اسفند 1390

مامان نگاره (1)

سلام به همه دوستای گل مهرسام...... من مامان عاطفه هستم، میخوام تو بخش مامان نگاره از مهرسام و شیرین کاریهاش براتون بنویسم... تا هم شما  پسمل مامانو بیشتر بشناسید و هم  برا مهرسام  گلم به یادگار بمونه... لحظه تولد: ساعت 4:05 بعدازظهر تو بیمارستان نیمه شعبان ساری به دست  دکتر فروزان به دنیا اومدی.... وزن: 3470 گرم      قد:50 سانتی متر ماه اول: سخت ترین روزهای من و پسرم بود، من که آدم صبوریم، واقعا کم آورده بودم! جیگر مامان با اون  لبهای کوچولوت نمیتونستی خوب شیر بخوری! وقتی بعد دو هفته دکترت بهم گفت وزنت از زمان تولدت کمتر شده حسابی گریه کردم!  آخه تو اون مد...
1 اسفند 1390