مهرساممهرسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

♥ مهرسام بهترین پسر دنیا ♥

اولین ملاقات مهرسام با دریا

امروز 91/4/27 که برا اولین بار با مامان و بابا و مادرجون رفتیم ساحل دریا و ... اولش خیلی ترسیدم! و همش از آب فرار میکردم و محکم به بابامهدی چسبیده بودم ! بعد یه مدت بابامهدی منو گذاشت رو شن و ماسه ها! یعنی همین عکسی که میبنید که قیافم ناله است!!! بابا مهدی بغلم کن ... دیدم این شن ها هم جالبنا!    نگاه کن پسر مامان عاطفه و مادرجون چه حالی میکنن!!! فکر کنم آب بازی از شن بازی بهتره! خوب بابا مهدی کاری نداری؟! یا علی ... ما رفتیم !!! بابامهدی بذار برم دیگه !!! میخوام شنا کنم!!! ...
27 تير 1391

دالی بازی به سبک مهرسام ...

امروز سوم خرداد 91 که من 9 ماهمه ! اینجا خونه باباحاجی و من در جایگاه خودم یعنی پیش پرده آشپزخونه مستقر شدم! و بقیه در پشت دوربین هستن! حالا پرده رو میکشششششششششم ........... و در آخر  ببببببببببببببببب ........... (این ببببببب آخر منظور همون دددددددددددددد که مهرسام میگه  بببببب!!!!!) یادش بخیر اون روزا کوچولو بودم! الان دیگه مرد شدم ! رو مبل باباحاجی میشینم!!! ...
3 خرداد 1391

ماجرای خیار خوردن مهرسام ...

یه روزی از روزهای اردیبهشت 91 بود که آقا مهرسام طبق معمول در حال خیار خوردن بود که نا غافل بابامهدی یه عکس خوشگل از پسملی گرفت و اینک باقی ماجرا از زبان مهرسام ......... بابایی یعنی موقع خیار خوردن هم آرامش ندارم؟! بابا مهدی ... دمت گرم ... یه وقت عکسمو تو نی نی وبلاگ نذاریا!!! ! ای بابا .... میگم عکس نگیر دیگه ... دوربینتو توقیف میکنما!!! حالا که گوش نمیدی !!! الفرررررررررااااااااااااارررررررررر .... ...
26 ارديبهشت 1391

اولین آلوچه زندگی ...

این اولین آلوچه ای که خوردم ! جاتون خالی خیلی حال داد ... بابامهدی از رو درخت خونه پدرجون برام چید! مامانی نمیشه بازم ازون آلوچه ها بدی ازم عکس بگیری؟! آخه گلم قشنگی داره !!! آلوچه که قشنگتره!!! ...
15 ارديبهشت 1391

ماجرای اولین فرنی خوردن مهرسام ....

سلام  برا اولین بار مامان عاطفه برام یه چیزی به اسم فرنی درست کرد! از خوشحالی وقتی مامان مشغول فرنی درست کردن بود یه خط گنده رو صورتم انداختم! مامانی یعنی از انگشتهام خوشمزه تره؟!  دارم با انگشتهام امتحان میکنم ببینم این چیه؟ که مامان عاطفه گفت: این قاشق .....  مامانی فکر کنم خیلی خوشمزست ......... چه حالی میده....  مامانی من منتظرما  ..... انقدر ذوق نکن .... آخه چقدر با بابامهدی حرف میزنی   ........... من فرنی میخوام ............  فکر کنم دیگه سیر شدم! آخه دیگه از گلوم پایین نمیره! داره میریزه بیرون! ...
29 فروردين 1391