مامان نگاره (5)
ماه پنجم:
مادر جون و باباحاجی به کربلا رفتن ، مامان بزرگ و عمو احسان و زن عموی منم همراهشون بودن.
کلی برا تو و حامی سوغاتی آوردن، خوش به حالتون دیگه کسی مارو تحویل نمیگیره!
تو این ماه دیگه بازی گوشی هات شروع شد! نمیدونم چرا شیر نمیخوردی! بردمت پیش آقای دکتر گفت : خانوم پسر شما داره شیطنت میکنه! هیچیش نیست!
بله ...... شیطنت آقا مهرسام دو تا سرم و بستری شدن من تو بیمارستانو به ارمغان داشت!
هنوزم سمت چپی رو نمیخوری! نمیدونم چه مشکلی باهاش داری!
این ماه چون شیر نمیخوردی، دکترت گفت فرنی دادن رو شروع کنم، خدا رو شکر خیلی فرنی دوست داری همچین با ولع میخوری تا بیام قاشق بعدی رو بهت بدم شاکی میشی از اون گریه های الکی که زودتر بهت فرنی بدم! الهی من فدات شم بشقاب و قاشقت رو که میبینی لباتو میجنبونی! چشات برق میزنه فدای اون چشات که انقدر شکمویی! یه بار آب سیب و آب هویج بهت دادم خوردی فکر کنم خوشت اومده باشه!
جدیدا دستت رو سرو صورت همه میجنبه! هرکی بغلت میکنه سریع انگشتات میره سمت چشمای طرف! انقدر وول میخوری که میترسن بندازنت! آخه گلم تو چقدر انرژی داری! من نگرانم تو راه بیفتی منو بیچاری میکنی! غلتیدنو یاد گرفتی و سینه خیز هم یه مقدار میری ..... اشیا رو هم میتونی از رو میز برداری
باهات که حرف میزنم خیلی ذوق میکنی از خودت صداهای نازی در میاری که من عاشقشم
اینم خلاصه اتفاقات این ماه......
وزن: ٨٩٠٠ گرم