مهرساممهرسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

♥ مهرسام بهترین پسر دنیا ♥

ماجرای خیار خوردن مهرسام ...

یه روزی از روزهای اردیبهشت 91 بود که آقا مهرسام طبق معمول در حال خیار خوردن بود که نا غافل بابامهدی یه عکس خوشگل از پسملی گرفت و اینک باقی ماجرا از زبان مهرسام ......... بابایی یعنی موقع خیار خوردن هم آرامش ندارم؟! بابا مهدی ... دمت گرم ... یه وقت عکسمو تو نی نی وبلاگ نذاریا!!! ! ای بابا .... میگم عکس نگیر دیگه ... دوربینتو توقیف میکنما!!! حالا که گوش نمیدی !!! الفرررررررررااااااااااااارررررررررر .... ...
26 ارديبهشت 1391

اولین آلوچه زندگی ...

این اولین آلوچه ای که خوردم ! جاتون خالی خیلی حال داد ... بابامهدی از رو درخت خونه پدرجون برام چید! مامانی نمیشه بازم ازون آلوچه ها بدی ازم عکس بگیری؟! آخه گلم قشنگی داره !!! آلوچه که قشنگتره!!! ...
15 ارديبهشت 1391

ماجرای اولین فرنی خوردن مهرسام ....

سلام  برا اولین بار مامان عاطفه برام یه چیزی به اسم فرنی درست کرد! از خوشحالی وقتی مامان مشغول فرنی درست کردن بود یه خط گنده رو صورتم انداختم! مامانی یعنی از انگشتهام خوشمزه تره؟!  دارم با انگشتهام امتحان میکنم ببینم این چیه؟ که مامان عاطفه گفت: این قاشق .....  مامانی فکر کنم خیلی خوشمزست ......... چه حالی میده....  مامانی من منتظرما  ..... انقدر ذوق نکن .... آخه چقدر با بابامهدی حرف میزنی   ........... من فرنی میخوام ............  فکر کنم دیگه سیر شدم! آخه دیگه از گلوم پایین نمیره! داره میریزه بیرون! ...
29 فروردين 1391

عکسهای عید 1391

سلام عکس منو در تاریخ 1391/1/2 میبینید... اینجا تازه 6 ماهم تموم شده و منظره پشتم دشت گیاه کلزاست ... این عکس من و دوست جونم آرتین کنار سفره هفت سین خونه مادر جون ... اینم روز 13 به در که منو آرتین و حامی تو چادر زندانی بودیم! اینم اولین رودخونه ایه که دیدم! ...
14 فروردين 1391

صحنه هایی از بوف کردن مهرسام ...(6 ماهگی)

الان میخوام براتون یه شیرین کاری انجام بدم که امیدوارم خوشتون بیاد! نظر یادتون نره!منتظر انتقادها و پیشنهاداتتون هستم!!!!!! شروع میکنم ... اینم قدرتی تر ... اینم تهش!!! یه موج سینوسی میاد ... بزن دست قشنگرو ... ...
18 اسفند 1390

خاطره روز تولد دایی علیرضا ...

این عکسها برا اسفند ماه پارساله که تولد 28 سالگی دایی علیرضا بود و ما رفتیم خونشون و اینک باقی ماجرا ... بابا مهدی که خیلی ذوق هنریش گل کرد! شروع کرد به عکس گرفتن و هرچی دم دستش بود گذاشت کنارم و با هم عکس گرفتیم!!! تا اینجا بد نبود داشتم به کاراش می خندیدم تا اینکه ... بله ... حامی رو گذاشتن کنارم!!! حامی جون به پا شصتت نره تو چشت!!! ای بابا ... ببخشید ... حالا چرا دستامو گاز میگیری؟! برو اون طرف... دستتو بکش ... چرا شلوارمو میکشی ؟! حالتو میگیرما....... بابا مهدی تو رو خدا منو بچرخون ببینم حرف حسابش چیه؟! ...
16 اسفند 1390

مامان نگاره (5)

ماه پنجم: مادر جون و باباحاجی به کربلا رفتن ، مامان بزرگ و عمو احسان و زن عموی منم همراهشون بودن. کلی برا تو و حامی سوغاتی آوردن، خوش به حالتون دیگه کسی مارو تحویل نمیگیره! تو این ماه دیگه بازی گوشی هات شروع شد! نمیدونم چرا شیر نمیخوردی! بردمت پیش آقای دکتر گفت : خانوم پسر شما داره شیطنت میکنه! هیچیش نیست! بله ...... شیطنت آقا مهرسام دو تا سرم و بستری شدن من تو بیمارستانو به ارمغان داشت!   هنوزم سمت چپی رو نمیخوری! نمیدونم چه مشکلی باهاش داری! این ماه چون شیر نمیخوردی، دکترت گفت فرنی دادن رو شروع کنم، خدا رو شکر خیلی فرنی دوست داری  همچین با ولع میخوری      تا بیام قاشق بعدی...
12 اسفند 1390