مهرساممهرسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

♥ مهرسام بهترین پسر دنیا ♥

اندر لغت نامه مهرسامی ...

 در گویش فارسی:                               در گویش مهرسامی: توپ                                                 پوپ    ماشین                 &...
6 دی 1391

چرا میگید من شیطونم؟!!!

1- بچه ها مگه شماها به بخاری و گاز دست نمیزنید؟! آخه من خیلی دوست دارم به هرچی که مامان میگه دست نزن دست بزنم!!! خوب میخوام ببینم اون چیه!!! یه بار هم برا این که حال مامانی رو بگیرم به بخاری دست زدم!!! سوختگی بد دردیه!!! تجربه بدی بود!!! 2- من خیلی دوست دارم از رو مبل و صندلی و هر بلندی بالا برم آخه صعود کردن رو دوست دارم ولی اکثر اوقات سقوط میکنم!!! (نکته: همین امروز از رو سکوی شومینه افتادم !!!) 3- اسباب بازی رو زیاد دوست ندارم و علاقه شدیدی به وسایل توی کابینت آشپزخونه دارم( چون میدونید مامان عاطفه میگه به اونا دست نزن این علاقه ایجاد شده!) 4- شما بگید من شیطونم؟!!! ...
5 دی 1391

من اووووومدم!!!!!!!!!!!!!!

سلام به دوستای گلم ... بعد کلی غیبت بالاخره این مامان عاطفه افتخار دادن اومدن خاطرات قشنگ و شیرین کاریهای این جانب رو بنویسن!!!!!!
5 دی 1391

وقتی مهرسام توپ بیگناه را به دندان کشید ...

روز 25 آذر بود که طبق معمول مهرسام مشغول توپ بازی بود و مامان عاطفه مثل همیشه مشغول حرف زدن با تلفن! که یهو مهرسام توپو با دندونهای تیز و الماسی سوراخ کرد! و با تعجب از اینکه توپ چرا این شکلی شده مدام میگفت: ماما ... ماما ... مامانی چرا توپم این شکلی شده؟!!! آهان ... بذار درستش کنم!!! و در آخر که تلاشش ناموفق بود و قضیه پاره شدن توپ داشت تبدیل به یه تراژدی غمناک میشد! آقامهرسام یه توپ همرنگ لباسش جایزه گرفت!!! اینم یه فیگور از آقامهرسام! ...
25 آذر 1391

یک نمونه از خرابکاری آقا مهرسام !!!

امروز 91/09/17 که با بابامهدی رفتم حیاط خونه باباحاجی و بابامهدی از رو درخت یه نارنگی خوشگل و رسیده برام چید! و من طبق عادت همیشگی (که میوه ها رو سوراخ میکنم!) دور از چشم بابا با انگشتم اونو سوراخ کردم! نمیدونم یه حسی تو وجودم میگه این کارو بکن!!! وقتی حال بابا یا مامان از دیدن این صحنه گرفته میشه خیلی لذت بخشه!!! (نکته: این بافت قشنگ که مهرسام پوشیده از آثار هنری مادر جون جونیه که پارسال براش بافته) وای ... فکر کنم بابا مهدی دیده دارم چیکار میکنم!!! بذار پشتمو بکنم بهش نارنگی رو تو دستم نبینه !!! بابا مهدی : مهرسام این چیه؟!!!   من نبودم!!! کی ... کجا ... چی .... دوستای گلم تو این جور موارد که پروژه لو رف...
17 آذر 1391

عکسهای محرم 91 ....

امروز 91/09/03 که قرار بود تو مصلا مراسم شیرخوارگان باشه و مامان عاطفه تصمیم گرفت منو ببره! من طبق معمول جلو در حیاط منتظر مامان عاطفه هستم !!! آخیش بالاخره رفتیم!!! لباسم بهم میاد؟!!! اینجا هم شب شام غریبانه که شمع روشن کردیم ... و اینم شمعهایی که اون شب جوونا تو حیاط مسجد روشن کردن ... ...
3 آذر 1391

روزی در پارک جنگلی نور ...

امروز 91/08/05 که تصمیم گرفتیم برا ناهار بریم پارک جنگلی نور ... تو حیاط که منو بابا منتظر مامان عاطفه بودیم بابا منو گذاشت رو شونه هاش و تا نزدیکی های اون گلهای کاغذی رسیدم! به اوج رسیدن خیلی حس قشنگی بود ... اونجا بود که حس کردم صعود کردن رو خیلی دوست دارم!!! وقتی رسیدیم به پارک یه درخت تنومند توجه منو جلب کرد ... خیلی تلاش کردم ازش بالا برم ولی ... بابامهدی که شاهد تلاشها و اشتیاق من بود کمکم کرد و رفتم بالا ... حس کردم بازم دوست دارم بالاتر برم!!! تو همین فکر بودم که ... بابا مهدی گفت: بیا پایین  پسرم ... اونجاها دیگه منم نمیتونم برم!!! اونجا دیگه مال از ما بهترونه!!! همین جایی که هستی رو سفت بچسب که نیوفتی...
5 آبان 1391