روزی در پارک جنگلی نور ...
امروز 91/08/05 که تصمیم گرفتیم برا ناهار بریم پارک جنگلی نور ... تو حیاط که منو بابا منتظر مامان عاطفه بودیم بابا منو گذاشت رو شونه هاش و تا نزدیکی های اون گلهای کاغذی رسیدم! به اوج رسیدن خیلی حس قشنگی بود ... اونجا بود که حس کردم صعود کردن رو خیلی دوست دارم!!!
وقتی رسیدیم به پارک یه درخت تنومند توجه منو جلب کرد ... خیلی تلاش کردم ازش بالا برم ولی ...
بابامهدی که شاهد تلاشها و اشتیاق من بود کمکم کرد و رفتم بالا ...
حس کردم بازم دوست دارم بالاتر برم!!! تو همین فکر بودم که ...
بابا مهدی گفت: بیا پایین پسرم ... اونجاها دیگه منم نمیتونم برم!!! اونجا دیگه مال از ما بهترونه!!!
همین جایی که هستی رو سفت بچسب که نیوفتی پایین!!!
منم سفت چسبیدم به درخت!!! اما بابا منو پایین آورد ...
(باقی داستان چون پر از سر و صدا و گریه آقامهرسامه! سانسور شد!!!)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی